سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

تولد 35 سالگی مامان ساناز

آخرین تلاش ها برای پایان خوش سال. خداروشکر بابا مسعود امروز رو تعطیل بود، چون خاله می خواست کارهاشو تموم کنه و نمی تونست سورنا رو نگه داره و مامان ساناز هم که باید روز آخر برای کنترل کارگاه ها حتما می رفت شرکت. مامان با سرعت هرچه تمام کارها رو جمع و جور کرد و بعد از ناهار راه افتادیم به سمت خونه و ساعت 2 خونه بودیم، سریع آماده شدیم و با بابا مسعود رفتیم برای خرید شیرینی و آجیل و البته کیک تولد مامان، خونه که اومدیم مامان ساناز بدون هیچ معطلی رفت تو آشپزخانه و آقا سورنا هم خوابید پیش بابا، تا بعد از ظهر که بخوایم بریم خونه بابایی کارهای آشپزخانه هم تمام شده بود و دیگه یک سری خرده کاری های کوچیک موند.  راه افتادیم به سمت خونه باب...
28 اسفند 1397

بابا- مامان

عزیزکم این روزها واژه بابا و مامان رو با معنا تکرار میکنی. هر وقت با من و بابا کاری داری صدامون می کنی و میگی بابا ماما غزل رو هم از اولین کلماتی هست که یاد گرفتی صدا می زنی. زَزَل دلم میره هر ماشینی شبیه ماشین بابا ناصر می بینی میگی ب ِ ب ِ یی. صدات روحمو مست میکنه جادوگر کوچولو. این روزها روزهای شیرینی صد چندان شده توست.
20 اسفند 1397

تولد 35 سالگی بابا مسعود

تولد تولد  بله بله تولد داریم، اونم از نوع تولد بابا مسعود. مامان ساناز  تصمیم گرفت برای تولد بابا یک کت طوسی و یک کت کرم و یه کفش سورمه ای بخره که بابا برای عید با پسرش ست بشن.  چهارشنبه 1 اسفند از شرکت رفتم تیراژه، یک کت کرم خوشگل برای بابا خریدم و یک کفش هم انتخاب کردم که کاملا شبیه کفش پسرم بود.  بابا که عصری اومد دادم کتو پوشید و دیدیم بله... گشاده، به بابا گفتم تنبلی نکنه پاشه سریع بریم عوضش کنیم، سریع!!! اونم تو اسفند!!! اونم از شرق به غرب!!! ... شما هم که طبق چند شب گذشته که رفتیم بیرون و شما رو هم با کاسکه برده بودیم گیر دادی و گریه کردی که کالسکتو ببریم بابا هم که منتظر ببینه سورناخان چه دستو...
15 اسفند 1397

روز مادر 97

روز مادر... امسال دومین سالی که به معنای واقعی مامان شدم. خدایا خیلی ازت ممنونم که منو به بالاترین درجه مقام یک زن رسوندی. مادر بودن یعنی همه چیز... وقتی مادر میشی تازه معنای اصلی خیلی چیزها رو می فهمی، دیدت و دریچه نگاهت به دنیا عوض میشه و اون وقت دنیارو خیلی قشنگتر می بینی و قشنگتر می خواهی. الهی شکر. مثل هر سال صبح اول وقت تو اتاق جلسات شرکت جمع شدیم و بعد از تقدیر و تشکر و عکس یادگاری قرار شد بعد از ناهار بریم بیرون. ساعت 12:30 از شرکت حرکت کردیم و رفتیم باغ ناز به صرف چای و کیک و از اونجا هم با سرویس برگشتیم خونه. بابایی و مامانی هم که از صبح پیش سورناجونم بودن کم کم به سمت خونه راهی شدن و وقتی رسیدن پ...
7 اسفند 1397

هوش چین

باهوش کوچولوی من.  از چند وقت پیش بازی هوش چینتو از کمدت درآوردی و کم کم با بابا چیدنشونو یاد گرفتی. این بازی 4 مدل کارت داره که دو تاش حیوانات، یکی میوه و یکی هم پرندگان هست. امروز حسابی مامان ساناز و بابا مسعود رو ذوق زده کردی. هر 4 کارت رو درست و عالی چیدی البته یکمی برامون ناز میکردی یا قصدی یه چیزایی رو اشتباه میذاشتی که ببینی واکنش ما چیه ولی عالی بودی پسرجونم. الهی همیشه فکرت سلامت باشه عشق مامان و بابا.
4 اسفند 1397
1